داستان کوتاه صحنه ای در برلین
به دفتر خاطرات مجازی من خوش آمدید

شنبه 31 شهريور 1397 ساعت: 16:51
نویسنده : معین کریمی

داستان کوتاه صحنه ای در برلین

دوازده اسیرِ ژولیده موی و ژنده پوش در خیابانی در حرکتند و سربازی از ارتش سرخ آن‌ها را به جلو می تازاند. اُسرا ظاهراً از بازداشتگاهی بسیار دور آمده اند و سرباز جوان باید ببردشان به یک جایی،  برای کار  یا آن طور که گفته می شود برای انجام عملیات. اسرا باید بروند به  یک جایی که نمی‌دانند کجاست. از آینده ی خود بی خبرند. به اشباح می مانند همه شان،  آن طور که قیافه های شان نشان می دهد.

یک هو چیزی حیرت انگیز اتفاق می افتد:  زنی به طور اتفاقی از خرابه‌ای ویران بیرون می آید،  جیغ می کشد، می دود وسط خیابان و یکی از اُسرا را بغل می زند. صف کوچک دوازده نفره به ناچار از حرکت می ایستد. طبیعی ست که این اتفاق از چشم سرباز روس هم پنهان نمی ماند. جلو می‌رود و از اسیری که زن گریان را محکم در آغوش کشیده است می پرسد: « زن ات؟»

اسیر می گوید:« آره...»

بعد رو می‌کند به زن و می پرسد: « شوهرت؟»

زن می گوید:« آره...»

بعد،  سرباز با حرکتِ دست حالی شان می‌کند که هرچه سریع تر فلنگ را ببندند. می گوید: « بروید، بروید... سریع...، سریع... بروید، بروید!»

زن و مرد مات می مانند، نمی‌توانند حرفش را باور کنند،  از جای شان تکان نمی خورند.

سرباز روس به همراه بقیه ی زندانی ها دور می‌شود. بعدش،  چند صدمتر آن طرف تر رهگذری را صدا می‌زند و  با مسلسل مجبورش می‌کند که برود توی صف اسرا: برای کامل شدن گروه دوازده نفره ای که باید در یک جایی تحویل دهد.

 

صحنه ای در برلین، تابستان ۱۹۴۵

ماکس فریش Max Frisch

ترجمه: کتایون سلطانی


 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: داستان و کتاب داستان کوتاه
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه داستان ماکس فریش کتاب نویسنده برلین کتایون سلطانی book max frisch story short story


کد پربازدیدترین



اکانت ما در شبکه های اجتماعی :

اکانت ما در فیسبوک اکانت ما در اینستاگرام اکانت ما در Pinterest کانال ما در تلگرام